Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for the ‘بازی وبلاگی’ Category

والا از شما چه پنهون کسی که ما رو به این بازی دعوت نکرد . اما وقتی دیدم که برای وارد شدن به وبلاگم در وردپرس باید از vpn استفاده کنم  به این فکر افتادم که حتی بدون دعوت در این بازی وبلاگی شرکت کنم و کمی نامه نثار جان عمو فیل بنماییم !

عمو فیل باف ! هاان ؟ فیل منو بافتی ؟! هاان ؟ توی نت انداختی ؟ هاان !!! خب غلط کردی گوسفند بز خر یه وری پشمالو !!!!!

fil

با نام و یاد پروردگار و درود و دو صد بدرود به همه اهالی اینجا آنجا و همه جا …

عمو فیل عزیز سلام .. ما خیلی مخلصیما … اما درسته که ما مخلصیم اما تو خودت کار و زندگی نداری می شینی این همه سایت بی ناموسی می بینی ؟! که بعدش فیل رو بر سر راهش قرار بدی ؟

عمو فیل عزیز می دونی که 1001 راه نرفته برای رد شدن از فیلی که تو سر راهمون می ذاری وجود داره؟

آخرش که چی ؟ با این وضعی که تو درست کردی نه ما آدم خوبه می شیم نه تو به هدفت می رسی … اصلا می دونی چیه ؟ تو مرض داری … تو تنت می خاره  ! وقتی می ری حموم لیف نمی زنی ؟ بو گندو ؟!؟!!!!

خب عمو جان من مگه چه گناهی کردم که برای لاگین کردن به صفحه وبلاگم باید از راههای زیرزمینی استفاده کنم ؟ خب این چه بساطیه درست کردی واسه ما ؟ مرض داری ؟ خب مرض رو که داری البته سئوال نداشت.

در کل باید بهت بگم که به خدا گوسفند هم نیستی … عوض این کارا به نظر من وقتی توی نت داری می گردی و مثلا با تصویری از آنجلینا جولی برخورد می کنی یا جنیفر لوپز رو محو می کنی از صفحه ی نت ملت به این فکر کن که این خانومه که تنگه مانتوش صورتی رنگ پالتوش نیناش ناشم بلده ؟ :)) ( حالا مثلا همون جنیفر لوپز :دی )  یعنی در کل می تونی با این چیزا سر خودتو گرم کنی به جای اینکه بشینی فیل علم کنی سر راه ما.

خلاصه تو که آدم نمی شی من هم زیاد وقت نمی ذارم که آدمت کنم فقط در آخر جا داره از همسایه ی سوپر استاری که در پست قبلی ازش تعریف می کردم نشکر کنم که با  قرار دادن vpn در اختیار بنده به من این فرصت رو دادن که اینجا باشم و نامه ای روانه ی روح عموی عزیزمان بنمایم …

اصلا حالا که اینطوری عمو جان اصلا KEEP IN TOUCH .

best regards  حتی :دی

Read Full Post »

توسط میلاد به بازی عکس دوران کودکی دعوت شدم و به دعوت لبیک گفتم و رفتم عکسای بچگیمو ریختم بیرون و اسکن کردم .

متاسفانه من کودکی ترین تصویری که دارم اینه 😀 یعنی که این می تونه اولین تصویری باشه که توسط دوربین عکاسی از اینجانب گرفته شده 😀

firstpic

بعد انگاری همش توی یه روز گرفته شده :)))))

pic1

دقیقا نمی دونم تو این عکس چیکار کردم و این چه فیگوریه من گرفتم و انگیزم چی بوده :)))) فقط می تونم نظرتون رو به اون ساعتی که پشت سرم هست جلب کنم که در تصویر بعدی من با کمال خونسردی و مهندسی و اینا زدم نابودش کردم :))))

me1

اصلا لذتی که در خراب کردن یک وسیله هست در هیچ کار دیگه ای نیست :)))))))نیگا چه خوشحالم :)))))

در ضمن من از کودکی به رنگ قرمز علاقه ی خاصی داشتم و توی عکسام در 90 درصد مواقع لباس قرمز تنمه :دی

me2

این عکسم که رو مبلم رو خودم خیلی دوست دارم 😀 اصلا عکس جالبیه :)))) اسمایلی خود تعریف کنی

mypic2

از علاقه مندی های دوران کودکیم این عروسکیه که در تصویر بغلمه :)))) یعنی طوری بود که می گفتم خورشید رو از من بگیرید اما این عروسکه رو نه :))))) تازه لایک واسه لباس قرمزش … طفلی رو یه بار گذاشتم کنار بخاری که گرم بشه بعد به مدت طولانی اونجا موند و دستش سوخت :)))) یعنی در حد آب شدن و اسید پاشی و اینا … بعد مامانم اینا تصمیم گرفتن بندازنش دور و من مانعشون شدم و تا آخرین لحظه با دست کجش ازش مراقبت کردم و نمی دونم آخرش چطوری ازم دورش کردن و چیکارش کردن :Dخدایی خیلی باحال بغلش کردم :)))

ساعتی که زیر تلویزیونه و سفید رنگه یک ساعت مچی  بود که مال داییم بود توی سربازیش یکی داده بود بهش یادگاری فکر کنم  و دایی هم داد به داداشم به یادگاری و داداشم رفت سربازی داد به یکی از هم خدمتیاش به یادگاری خلاصه اگه دست شماست بدونین که چه قدمتی داره این ساعت :)))))

نکته : در تمام عکسای من ، انگار بیشتر از اینکه از من عکس بگیرن از ساعتای خونمون عکس گرفتن :)))))))

pic5years

اینم من و لیدا :دی فقط من که دقت کردم توی این عکس دیدم یه چیزی اشتباهه چون من و لیدا 3 سال با هم فاصله سنی داریم ولی با  فاصله ی دو روز از هم متولد شدیم  یعنی من 15 لیدا 17 😀 برای همین همیشه تولدامونو با هم می گرفتیم . الان یا من باید 4 سالم باشه توی این تولد یا لیدا باید 8 سالش باشه چون اینجوری اصلا جور در نمیاد :)))) خلاصه که بقیه بررسی رو می سپرم به دست کارشناسان داوری و اینا :دی

خب رسمه که کسی رو دعوت کنیم ؟ هر کی خواست خودش عکسشو بذاره ببینیم همه از نظر من دعوتن به این بازی :دی کلا جالبه خب همتون بذارید دیگه حتما باید دعوت بشین مگه :دی

Read Full Post »

از طرف مریم اس اس عزیز به طور ناگهانی :دی و خیلی یهویی ! به بازی ترس ها دعوت شدم .

قرار شده که توی این بازی از ترس هام بنویسم . این ترسایی که دارم می گم هیچ کدوم به اونیکی ارجعیت ندارن و همه در یک رده هستن :دی

اکثر ما آدمااز مرگ می ترسیم . خب برای خود من هم ترس داره شاید چون تا به حال تجربش نکردم و نمی دونم اصلا ترس داره یا نه . ولی این مساله به کنار من همیشه از اینکه از فرط بیماری و به زجر بمیرم می ترسم . همیشه می گم اگه قراره بمیرم ندونم که دارم می میرم . یعنی یهویی با یه ضربه بمیرم و خلاص . از داشتن مریضیای مختلف که ممکنه آدم رو زمین گیر کنه می ترسم .

از روزی که پیر بشم می ترسم. نمی دونم زمانی که 60-70 سالم بشه اصلا زنده هستم یا نه اما از تنهایی اون زمان می ترسم.

کلا از تنهایی می ترسم . نه که توی خونه تنها بمونما. از اینکه یه روزی برسه که هیچ دوستی دور و برم نباشه و ببینم که خودم موندم و خودم. اگر نه تنها در خانه بودن رو بسیار دوست می دارم 😉

( بی ربط : وای به حال اون روزی که مونیتور ال جی 17 اینچ فلتتون بشه بازیچه ی گربه ی خونگیتون و روش هی بپر بپر کنه :دی )

اکثر ما آدما هم از تاریکی می ترسیم. انکار نمی کنم که تا چند سال پیش به شدت از تاریکی می ترسیدم و حتی شب که می خوابیدم حاضر نبودم تا صبح از خواب بیدار شم و ببینم دور و برم تاریکه . اما الان که چند سال از اون زمان می گذره یادمه که یه روز به خودم قبولوندم که تاریکی یعنی نبودن نور پس هر چیزی که توی نور هست توی تاریکی هم هست پس ترسی نداره 😉

نمی دونم از چه حیوونی می ترسم اما می دونم که کلا با حیوونا رابطه ی خوبی دارم :دی شاید اینی که می گم بیشتر نفرت باشه تا ترس اما با کلاغ کلا میونه ی خوبی ندارم.

از اینکه کسی رو انقدر ناراحت کنم که دیگه خودمم نتونم برم سراغش می ترسم .

از غرور کاذبی که دارم می ترسم :دی اما خب دارم نمی تونم کاریش کنم ( اسمایلی یکی که غرورش از کاذب هم کاذب تره :))))  )

راستی از اینکه تمام فیلما یی که دارم رو از دست بدم و نابود بشن هم می ترسم :دی

حالا همه اینا به کنار از اینکه تو شرایطی مثل فیلم رزیدنت اویل قرار بگیرم می ترسم :))))))) فکر کن یه سری آدم عجوز مجوز دنبالت کنن و تو بری توی یه اتاق که پر از سگه که همشون اون مدلی شدن ( اسمایلی هژیر بود تو سریال این چند نفر که فیلم تعریف می کرد :))) دوف دن دیش :))))  )

از اینکه سوار بر ماشین خود در خیابون ها به راحتی در حال رانندگی باشم و در حالیکه دارم موسیقی مورد علاقم رو گوش می دم و می گه به به به به یهویی بزنم تو ما تحت یه موتوری و بره رو هوا و پرت شه روی شیشه ی جلوی ماشینم و پخش و پلا شه و خون همه جا رو بگیره و من بعدش طرف رو از جلوی شیشه ی ماشین بندازم کنار و برف پاک کن رو بزنم تا شیشه تمیز بشه و موتوری رو که پخش و پلا شده و روده هاش از دهنش زده بیرون رو همونجا بذارم و من در ادامه ی مسیر به آهنگ مورد علاقم گوش بدم و یهو برگردم ببینم که اون آدمی که کشتم روی صندلی عقب ماشین نشسته در حالیکه نصف صورتش اسکلت شده و نیشخند می زنه :دی می ترسم :))))))))))))

خب دیگه بسه زیاد ترسیدم :دی چند نفری رو به این بازی دعوت می کنم تا کمی بترسن.

میلاد سارا اتل مریم سارا ( سایبان عشق )پژ هم که امروز پر کار بوده در امر آپدیتینگ پس اینم آپدیت کن که دیگه تکمیل شه :دی  – ممزی لیدا هم که هنوز نامرئی ها رو بازی نکرده اما طبق سنت دیرینه من موظفم توی هر بازی لیدا رو هم دعوت کنم :دی

خب اینم از ترسای من … یو ها ها ها .. اسمایلی صدای روح در آوردن :))))

Read Full Post »

خب بعد یه مدت تنبلی و این حرفا حالا برگشتم و اینا :دی

من کلا بازی دوست دارم حالا چه وبلاگیش چه فیسبوکیش چه یاهوییش و چه غیره :دی به همین جهت هر بازی که دعوت بشم خودم رو سریع می ندازم توش :دی و این بار توسط میلاد ( اوه ببخشید اصلاح می کنم جناب آقای جرج کلونی – رونوشت به سارا :دی ) به بازی نامرئی بودن دعوت شدم و اومدم تا کمی براتون نامرئی بازی در بیارم.

اصلا نامرئی بودن خودش کمال نامردیه ! :دی چون آدم که نامرئی بشه هر کاری می کنه و این یعنی نامردی :دی

اما اگه من نامرئی بشم اعتراف می کنم که خیلی افکار شیطانی می زنه به مغزم :دی و یعنی کلا افکار شیطانی درون مغزم رو تخلیه می کنم .

مثلا اینکه اگه نامرئی باشم می تونم بدون بلیط برم سینما بدون بلیط سوار مترو شم بدون اینکه پول بدم سوار تاکسی شم و حتی می تونم ماشین هم بدزدم :دی

هر چند از هیچکدوم اون کارایی که گفتم مثل سینما رفتن اصلا خوشم نمیاد. اما اگه برم سینما اونم بدون بلیط نمی ذارم مردم فیلم ببینن و همش صدای روح در میارم :))))) اسمایلی مردم آزاری ! بعد منو که نمی تونن پیدا کنن بعد هی صدای روح در میارم تا همه سکته کنن :دی

مجتمع فنی که می رفتم یه آقا پسری بود که موهای کمند قشنگی داشت و من همیشه دوست داشتم موهاشو با قیچی کوتاه کنم و اگه نامرئی بشم حتما این کار رو می کنم و حتی ممکنه کچلش هم بکنم تا دهنش سرویس شه :دی

اگه نامرئی بشم هر جایی از هر کسی خوشم نیاد لگد می زنم تو شیکمش یا موهاشو می کشم :دی

بعد چه چیزی بهتر از اینکه می تونم بدون نیاز به ویزا و پاسپورت و کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و پول و اینا برم سوار اولین پرواز به سمت جزایر قناری یا هاوایی بشم و مدتهای زیادی اونجا عشق و حال کنم :دی در بهترین هتل :دی تازه سعی می کنم که شماره ی اتاقم هم توی هتل 1408 باشه که هر کی اومد اونجا خودشو از ترس از پنجره پرت کنه پایین که زندگی از یکنواختی در بیاد :دی

آهان این کارم رو خیلی دوست دارم می تونم برم سراغ مدیرعاملمون و در جلسات مهم بالا سرش واستم و صداهای نابهنجار معدوی ( منظور همون گــــــ  :دی ) براش در بیارم تا آبروش توی جلسه ی مهمش بره و تمام قراردادای مهمش پرواز کنن و برن و اینگونه بشه که ورشکست بشه و بهش بخندیم :دی

خب مساله اینجاست که من که نامرئی نیستم :دی تازه این مدت که به این بازی دعوت شده بودم هی فکر می کردم ببینم توی این فیلم مرد نامرئی که چند سال پیش دیدم این یارو که نامرئی شده بود چه غلطی می کرد ! بعد دیدم فقط یادمه می رفت دم پنجره ی خونه ی همسایشون تو خونه رو دید می زد :))) اینم از مزایای نامرئی بودنه دیگه :))))))))))

خب رسم بر اینه که بازی رو پرت کنیم سمت دوستای دیگمون که نامرئی شن . خب من هم چند نفر رو نامرئی می کنم . اول از همه لیدا رو دعوت می کنم که بیاد این کاغذ سفید ش و یکمی خط خطی کنه :دی بعد سارا ( سایبان عشق ) دوست همیشه خوبم هم نامرئی می کنم ببینم چه کار می کنه :دی دیگه کی می مونه ؟ اتل نامرئی می شی ؟:دی مریم تو چطور؟ نامرئی شید با سارا همه با هم بریم اون کافی شاپه که به زور بهمون کیک شکلاتی داد کلی سفارش بدیم پول ندیم بهش :)))))))

Read Full Post »

هم از طرف حدیث عزیز هم از طرف علیرضا دعوت شدم به بازی خاطرات مرگبار و از اونجایی که من خیلی امروز فردا می کنم سر بازی کردن گفتم اینیکی رو از دست ندم تا پس فردا اگه بازم بازی در کار بود منم بازی بدن :دی

قرار شده سه تا از خاطرات مرگبار و خفنناک زندگیمو بگم… وای چه بازی بدیم هست .

اولین خاطره ی من بر می گرده به وقتی که اول دبیرستان بودم. هیچوقت دوست ندارم یادش بیفتم چون خیلی اعصاب خرد کنه .

یادمه یه گربه ی سیاه با چشمای سبز رنگ دائما میومد توی بالکن ما و دم درمون میشست . خیلی پر رو بود . هر چی پیشتش می کردیم نمی رفت تا اینکه یه شب توی دی ماه بود که این گربه اومد دم در شروع کرد به میو میو کردن . منم درو باز کردم تا پیشتش کنم دیدم جم نخورد … منم دمپایی رو برداشتم و پرت کردم سمتش و اونم فرار کرد . اومدم بیام تو که گفتم اول برم دمپایی رو بردارم بعد بیام . چشمتون روز بد نبینه یه لنگه دمپایی پام بود و یه پام بالا بصورت لی لی داشتم میرفتم به ته بالکن که تا دولا شدم دمپاییه رو بردارم خشکم زد … منی که به عمرم جیغ نزده بودم چنان جیغی می کشیدم که خودمم وحشت کرده بودم… من تقریبا 10 مین همونجا خشکم زده بود و جیغ می زدم اما کسی نمیومد چون همه فکر می کردن صدای جیغ واسه فیلمیه که تی وی داره نشون می ده… خلاصه بهتون بگم که مرگ رو جلو چشام دیدم واقعا … یعنی دیگه داشتم حس می کردم که روح داره از بدنم خارج می شه !!!! چی شده بود؟؟؟؟ به طرز عجیبی خشک شده بودم انگاری که برق منو گرفته بود. البته بعدها دلیل این امر رو کولر آبی که اونجا بود و جریان برق و غیره قلمداد کردیم اما من خودم هنوز نمی دونم اون برقی که منو به مدت 10 دقیقه شایدم بیشتر خشک کرده بود از کجا اومده بود ! چون واقعا دستم رو به جایی نگرفته بودم تا اونجایی که یادمه ! فقط می دونم که تا یک هفته دندونام می خورد به هم از ترس و البته تاثیر برق گرفتگی !!! و تا همین اواخر (قبل عید ) هم که خونه ی قبلیمون بودیم به اون قسمت از بالکن نمی رفتم . البته اگه مجبور می شدم شجاعتم رو نشون بدم و بگم نمی ترسم می رفتم ولی ته دلم همیشه از اونجا می ترسیدم. بد تر از اون حتی تو خیابون هم گربه ی سیاه رنگ می بینم چشمامو می بندم که نبینم :)))

دومین خاطره ی بد من که منو تا لب مرگ برد و واقعا طعم تلخشو چشیدم بر می گرده به تقریبا 4-5 سال پیش … یه روز صبح با دل درد شدیدی از خواب بیدار شدم. از اونجایی که دیشبش بیرون ساندویچ خورده بودم دلیلشو واسه خودم مسمومیت درنظر گرفتم و با درایت کامل تصمیم گرفتم برم دکتر :دی … این دکتری که من پیشش رفتم در این حد بهتون بگم که الان دیگه درشو تخته کردن :دی … در حالی که حالم دقیقه به دقیقه بدتر می شد کشون کشون و با بیحالی تمام رسیدم به بیمارستان و پیش همون دکتر مورد نظر . بعد از پرسیدن چند تا سئوال مزخرف و بیهوده در حالی که من اصلا حال نداشتم جوابشو بدم گفت برو آزمایش خون بده بیا. بعد از آزمایش خون نصب ! سرم تجویز کرد تا فشارم کمی بیاد بالا. 7 بود فکر کنم. هیچی دو ساعت در انتظار اینکه این سرم رو بزنه دیگه حله و در انتظار جواب آزمایش خون و این حرفا و دردی که دقیقه به دقیقه شدید تر می شد. دکتر رسید و گفت عزیزم تو کم خونی داری ! ( دقیقا یادمه این عزیزم رو خیلی غلیظ گفت :)) ) و گفت که توی آزمایش خونم نشون داده که گلبولای خونم کمه !!!! و الانم فشارم پایینه ! و با سرم اول فشارم از 7 بالاتر نرفت و در نتیجه گفت یه سرم دیگه بهش بزنین ! سرم دوم به زور فشار رو برد تا 11 تا من بتونم لااقل رو پاهام واستم . حالا بماند که برای تشخیص بیماریم از چه روش های بند تنبونی یی استفاده کرد و آخرش گفت دلت سرما خورده و کم خونی داری برو خونه دلتو ببند و جیگر بخور و جوجه کباب و غذای مغذی و اینا خوب می شی ! و اگه باز خوب نشدی حتما به من زنگ بزن.

هیچی دیگه منم گفتم می رم خونه خوب می شم دیگه . رفتم خونه و یه سوپ نوش جان کردم و به گفته ی دکتره دلمو بستم و خوابیدم. یه چند ساعتی خواب خوش نمودم و اومدم از جام بلند شم. نمی تونستم ! نمی تونستم خودمو تکون بدم اصلا ! از تعجب داشتم شاخ در میاوردم ! به سمت راست خم می شدم جیغم می رفت هوا به سمت چپ خم می شدم اصلا حرکت نداشتم ! و خلاصه هر حرکت من برابر بود با درد شدیدی که تمام بدنمو می گرفت. خلاصه اینو بگم بهتون که واقعا هیچوقت انقدر از خواب بیدار شدن برام سخت نبود ! با کمک لیدا از جام بلند شدم و گفتم برم پیش همون دکتره بگم من خوب نشدم که ! تصور کنید من صبح ساعت 9 رفته بودم دکتر و الان ساعت 8 شب بود که دوباره داشتم می رفتم. پاشدیم رفتیم اونجا باز سرم تجویز شد . البته پزشک جایگزین شیفت شب تجویز کرد و مولتی ویتامین زد و گفت پاشو برو اگه خوب نشدی صبح بیا … منو می گی در حالی که از عصبانیت و درد داشتم می مردم اشکم در اومده بود از درد می گفتم خب من که خوب نشدم کجا برم – ناسلامتی مثلا رفته بودم بیمارستان ! – با کلی داد و غار کردن سر طرف آخر سر گفت من که نمی تونم کاری بکنم اصلا برو سونوگرافی ببین مشخص می شه از چیه !

حالا ساعت 9 شب برو بگرد دنبال یه بیمارستانی که سونوگرافی بگیره و شیفتش باشه . با بدبختی 3-4 تا بیمارستان رفتیم و هرکدومشون یا نداشتن یا شیفت شب تعطیل بودن یا مثلا روزای فرد بودن . تا اینکه به کلینیک شبانه روزی جم رسیدیم. یعنی من به اینجا که رسیدم فقط می دونم انقد رو به موت بودم همه نوبتشونو می دادن به من. به قدری حالم بد بود که از ماشین نمی تونستم پیاده شم . بدتر از همه برای حرکت دادن پاهام از دستام استفاده می کردم ! چون اصلا حس نداشتن ! خلاصه سوار بر ویلچیر ! ( یادش بخیر با ویلچیر منو می بردن اینور اونور ! ) رفتیم سمت اورژانس و یه کمی قرص از این آلومینیوما که واسه معدست و آب و سونوگرافی . خلاصه یادمه دکتری که اونجا شیفت بود تا تصویر داخل شیکم منو دید رنگش عین گچ سفید شد . ( یعنی  چهره ی یارو هنوز یادمه انقد تابلو رنگش پرید که من همونجا حالم از بدتر هم بدتر شد گفتم مردم دیگه تموم ! ) برگشت با چشای چهارتایی گفت اینو چرا الان آوردین !؟ این که حالش خیلی بده !!!!!! باید سریعا عمل بشه خونریزی داخلی داره . الان هنوز تصویر اون سونوگرافی رو دارم قشنگ تو تصویر مشخصه خون همه جای بدنم و اطراف کلیه و معده رو گرفته تو تصویر قشنگ سیاهه :))) . سوار بر همون ویلچیره در حالی که من دیگه اصلا نمی فهمیدم چی به چیه رفتیم تو بیمارستان و تقریا ساعت 2 نصفه شب یه اتاق بهم دادن و قرار شد 8 صبح عملم کنن .فقط یادمه تا صبح فقط پرستارا بهم مسکن می زدن ! سوراخ سوراخ شده بودم دیگه انقد بهم آمپول زده بودن . توی پرونده ی پزشکیم زده بود 600 سی سی خون ازم رفته بوده و طبیعتا دلیل این دل  درد هم مشخص بود دیگه همینه !! خلاصه خدا نصیب هیچکس نکنه من  بعد از هر فریادی که از فرط درد می زدم – تازه مثلا بهم مسکن می زدن – و به خودم می پیچیدم از صمیم قلبم از خدا می خواستم که این درد رو حتی نصیب دشمنم هم نکنه دیگه دوستان که جای خود دارند. هنوز هم هرشب که می گذره خدا رو شکر می کنم که اون شب بالاخره یکی درد منو فهمید . با 600 سی سی خونی که ازم رفته بود اگه تا صبح خونه می موندم مطمئنا زنده نبودم الان. البته دکتر خیلی خوب و باحالیم داشتم هنوز گاهی بهش سر می زنم و اونم چه خوب که منو یادشه .

خاطره ی سومی ندارم چون این دو تا خاطره واسه تمام عمرم کافیه !!!!

هیچکس رو به این بازی دعوت نمی کنم که کسی یاد خاطرات مرگبارش نیفته :دی

Read Full Post »

از طریق آق فری به یک … به یک …. !!! هوووووووووووم … به یک ؟! بازی؟!؟!

آخه شماها به اینم می گین بازی ؟ آخه بازی بازی با مرگ و زندگی هم بازی ؟! این آق فری منو دعوت کرده که بگم اگه بدونم 24 ساعت آینده می میرم ( همه زبونتونو گاز بگیرید دو تا بزنین تو سر خودتون دو تا تو سر بغل دستیتون … پشت دستتون !!! و خلاصه دعا و فوت و سوت و اینا که من خدایی نکرده … زبونم لال …. !!! مرگ حقه خواهران و برادران گرامی { خب حالا بسه جوگیر شد باز})

خب من باید اعتراف کنم که دوست ندارم اصلا بدونم که کی می میرم . چه 24 ساعت چه مثلا 24 سال دیگه … چون من اگه بدونم 24 ساعت دیگه می میرم و فرصت اندکه سعی می کنم از این فرصت کم نهایت استفاده رو ببرم بنابراین چون کار انجام نداده ، کتاب نخونده ! جاهای دیدنی دیده نشده و کلی برنامه هایی که توی ذهنم بوده و به نتیجه نرسیده زیاد دارم و همچنین تعداد دوستانم زیاده که بخوام از تک تکشون چه آنلاین چه آفلاین و چه فیس تو فیس حلالیت بطلبم و ازشون خداحافظی کنم و برم بدهیامو بدم و طلبامو بگیرم و قبض موبایلمو پرداخت کنم و حساب بانکیمو چک کنم و وصیت نامه بنویسم و میراث فرهنگی به جا بذارم و کلی کار انجام نشده ی دیگه ، در نتیجه طی 4 ساعت پس از شنیدن همچین خبری ( یعنی دقیقا 20 ساعت زودتر از موعد مقرر !! ) سکته ی قلبی و مغزی می کنم و جان می سپارم !!!!

+ تازه اگه تا اون موقع این گوشی N81 مفقوده توسط پیک بادپا به من تحویل داده نشه ! دیگه فرصتی ندارم مجبورم با خاک یکسانشون کنم !!!

+ البته سعی می کنم تمامشو توییت کنم 😀

ولی خب نمی دونم چطوریه که آدم وقتی بهش می گن که زیاد زنده نیست مهربون تر می شه . شاید منم مهربون تر شدم . و از سر همین محبت و مهربونی دوستامو تک به تک بغل می کنم و می بوسم ( آقا برو کنار اینجا زنونه مردونه داره ! والا ! دم آخری می خوای بیای تو صف زنونه واستی ما رو بفرستی جهنم ؟! ) و از همشون می خوام که هر روز صبح دلشون برام تنگ بشه ( واه واه چه خودخواه !! 😀 ) و حتما به یکی می گم چقدر دوستش داشتم . 😉

می دونم توی این مدت عمری که از خدا گرفتم فرصت زیاد داشتم برای جبران  و مطمئنا توی اون 24 ساعت چیزی رو نمی تونم عوض کنم . نه خودمو نه دنیا رو نه بقیه رو .

اضافه شد :: و امیدوارم که توی آخرین لحظه از زندگیم خدا این روحیه رو توم حفظ کنه که بتونم قبل از اینکه چشام برای همیشه بسته بشه به دنیا لبخند بزنم 😉

خب من نمی دونم کسیو باید دعوت کنم یا نه ! هر کی خواست راجع به این مساله بنویسه یه ندا بده دعوتش کنم.

Read Full Post »